پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
eshgholane
ای خدای مهربون دلم گرفته با تو شعرام همگی رنگ بهاره با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره وقتی نیستی همچیم تیره و تاره کاش ببخشی تو خطاهم رو دوباره ای خدای مهربون دلم گرفته از این ابر نیمه جون دلم گرفته از زمین و آسمون دلم گرفته آخه اشکام رو ببین دلم گرفته تو خطاهام رو نبین دلم گرفته تو ببخش فقط همین دلم گفته توی لحظه های من شیرین ترینی واسه عشق و عاشقی تو بهترینی کاش همیشه محرم دل تو باشم تو بزرگی اولین و آخرینی راه دور است و پر از خار بيا برگرديم سايه مان مانده به ديوار بيا برگرديم هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی گريه ام را تو به ياد آر بيا برگرديم اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم يک غزل نذر نمودم که برايت گويم گفتم آنرا شب ديدار بيا برگرديم باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو يک غزل ميخرم اينبار بيا برگرديم چه زیباست نوشتن ، وقتی میدانی او میخواند تو لحن خنده هات احساس غم نبود این خونه روشنه اما چراغی نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست ما مثل هم هستیم من عاشق و دیوونم این خونه روشنه اما چراغی نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است “مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید” یه نفس دور از تو بودن واسه من ماهی و سالی میون بود و نبودت جای خالیتُ حساب کن یه عالم فرقه میون از جدایی دق آوردن چشممُ به گریه بنداز فکر نکن تو عشق فقیرم قلبمُ به غصه بشکن نگاه کن به تیکه پارم تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم. تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست خداحافظ گل نازم تموم حس آوازم خداحافظ وجود من برورویای یروازم خداحافظ گل پونه برو ازقلب ویرونه لالایی آی دل تنها کسی دردونمی دونه لالایی نم نم بارون بگیر آروم دل داغون نذاردستت بازم رو شه نذار اشکات بشه بارون حالا که تو نگاه تو منم مهمون ناخونده میرم امابدون قلبم تودستهای توجا مونده نمی دونی نمی دونی چه تنها سخته دل کندن آخه عاشق نبودی تو بدونی نازنین من بار سفر روبسته ام دارم مي رم به ناكجا دارم ميرم به يك سفر به جادهاي بي انتها توجاده اي كه يك سرش منم با ارزوي تو تو جاده اي بي انتها منم به جستجوي تو تو جاده اي كه يك سرش تو هستي و نگاه تو تو جادههاي ارزو دارم مرم به راه تو پنجره هاي قلبم من واشده به روي تو راهو به من نشون بده تا برسم به سوي تو اين سر جاده ها منم اون سر جاده ها تويي نشو نيتو به من بده كه مقصدم فقط تويي تقدیم به کسی که تک تک لحظه های زندگیم بدون اون می گذره وخودش خبر نداره... تقدیم به کسی که مدت هاست ندیدمش ولی با خاطراتش روزامو به شب می رسونم... دلم برات تنگ شده این گلها رو تقدیم میکنم به کسی که تو این دنیا از همه بیشتر دوسش دارم ولی خودش خبر نداره زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید زن جوان در حالی که در کاناپه چرم اتاق مشاوره فرو رفته ، اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند که کلمات را از بین بغض هایش بیرون بفرستد: خانم دکتر احساس می کنم باید به این زندگی لعنتی پایان دهم.همیشه با خودم فکر می کردم بعضی از مردم که زندگی شان جز نکبت و دردسر برای خودشان و دیگران چیز بیشتری نیست ،چرا خودشون رو سقط نمی کنند؟حالا دقیقا می بینم که زندگی من اینگونه است... خانم روانشناس مشهور:دخترم دقیقا برایم بگو،زندگی ات دقیقا چگونه است که فکر می کنی نکبت بار شده؟.. زن جوان:خانم دکتر ،وقتی که نوجوان بودم چنان احساس عشقی به همه انسان ها می کردم که مصمم بودم حتما پرستار شوم.دلم می خواست با محبت و عشق خودم ،حتی روی مریض هایی که دیگه از زندگی قطع امید کرده بودند ، اثر بگذارم تا حالشون خوب شه... دانشگاه رشته پرستاری قبول شدم..مصمم بودم تا رویام رو عملی کنم.در کنار این همیشه این رویا رو داشتم که یک همسر ومادر عالی باشم..همیشه پیش خودم می گفتم وقتی ازدواج کنم ، شوهرم رو از عشقم خفه می کنم..اینقدر بهش محبت می کنم که تو زندگیش محبت هیچ کس دیگه رو اینجوری ندیده باشه.. یه پتانسیل عشق تو خودم می دیدم که می خواستم همه دنیا رو باهاش سیراب کنم.سال آخر دانشگاه با پسری آشنا شدم که شوهر آینده ام بود.اولش خیلی با معیارهایی که من می خواستم جور نبود..ولی اینقدر پافشاری کرد که وپیغام فرستاد تا بالاخره راضی شدم.ازدواج که کردیم، تصمیم گرفتم رویاهامو در مورد شوهر و بچه ام عملی کنم.واینقدر بهش عشق بدم تا کم بیاره..همین کارو کردم..حالا دیگه پرستار هم بودم.. عشق و محبتم به مریض هام واقعا معجزه می کرد.همونطور شد که همیشه می خواستم.. زندگیم با شوهرم ،همه رو به غبطه انداخته بود...اما کم کم شوهرم عوض شد..حس می کردم خیالش از بابت عشق و محبت من راحته..و به خودش اجازه می داد که هر رفتاری داشته باشه..چون می دونست که من عاشقشم ،ترسی بابت از دست دادن من نداشت. کم کم بد اخلاقی هاش شروع شد..ولی من سعی می کردم بهش عشق بدم تا اون متوجه رفتار بدش بشه، ولی اون به جای بهتر شدن بدتر شد..کم کم به خودش اجازه داد که منو کتک هم بزنه.. جوری کتک می زد که جای کتکش روی تنم نمونه و نتونم به کسی بگم و حرفم رو ثابت کنم..رفتارهایی کرد که زندگی رو برای خودش و من جهنم کرد، بالاخره ....طلاق ... بعد از طلاق ، تازه یه شکل جدید از دنیا رو دیدم ، توی بیمارستان همون دکتر هایی که خیلی هاشون تا قبل از این چهره محترم و متشخصی داشتن ، پیشنهاد دوستی و ازدواج موقت و... بهم می دادند.. من هنوز همون پتانسیل عشق رو تو خودم می دیدم ، یه مدت که از طلاق گذشت ، کارم وضع سابق رو پیدا کرد..همونجور هنوز به مریض ها عشق داشتم ،پاکی رو تو خودم حس می کردم، اما حالا دیگه دنبال عشق بیشتر هم بودم..دلم می خواست یکی جواب این همه عشق و پاکی رو بده..همونجور که من نسبت به همه آدم ها این احساس رو داشتم ، هنوز هم گاهی خواستگار داشتم.اما اکثرا مردهای مسنی که زنشون مرده بود یا مردهای زن داری که می خواستن کار خیری کرده باشند و دستشون رو بالای سر یک بی پناه بگیرند!!!!! تنهایی خیلی بهم فشار می آورد...بدم نمی اومد یه هم صحبت داشته باشم..یا کسی که محبتی رو بهم بده..... کم کم محبت و اظهار عشق بعضی از کارکنان مرد بیمارستان جذبم کرد..حالا دیگه دلم می خواست یکی باشه بهم محبت کنه.... بعد از چند وقت تبدیل شدم به کسی که محبت رو با حتی یکبار رابطه ناسالم تعویض می کرد...حاضر بودم تنم رو به خاطر یه کم محبت حتی اگر ظاهری باشه.... ولی انگار همه این محبت ها مثل یک لیوان آب شور برای یک آدم تشنه بود... فکر می کنم خدا زن رو آفریده تا مردها از زندگی لذت ببرند و واسشون بچه بیاره.. روان شناس مشهور: دخترم تو زندگی خیلی سختی داشتی، تجربیاتی که داشتی باعث شدند روحت آزرده بشه و افسرده بشی.، ولی ببین، دنیا باز هم ادامه داره ، تو باید سعی کنی اون پاکی و عشقی رو که دوران مجردی داشتی باز تو خودت احیا کنی.تو باید سعی کنی تغییر کنی.تو هنوز هم پتانسیل عشق داری، تو می تونی زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ... دکتر شريعتي : « کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ، آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم . » یک روز یک زن و مرد با ماشینا شون با هم تصادف ناجوری می کنن. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ... زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. روبروم بود ..... بغض ، تو گلوم بود اگه می گفتم تموم بود . . رفت و رفتم هیچی نگفتم فقط از دلم شنفتم : که خودش بود ، نیمه پنهون ...... . . فرصت گفتنی ها چه رفت آسون . . خود من بود ..... من ̗ من بود وصله جور ، دل و پاره تن بود . . بشکنه دستم ولی ناخواسته گلدون شکستم نتونستم بگمش : یه عمر ̗ که خالی و خسته م زبون بند اومد و بخت بد و ...... هرچی که بودش دست بدست داد که ندونم و نتونم و نگم سینه م به نفس نفس داد همچی جور شد که ناجور بشه من هیچ جور نتونم بگمش : لرزید دلم ......عاشق شدم ...... لال شد زبونم ...... بگمش : لرزید دلم ..... عاشق شدم ........ دیوونه و لال شد زبونم خاکی و صمیمی و گرم واسه عشق بازی موجها قامتم یه بستر.. یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجها یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه حس عاشقی همینهههههههههههههههههههه اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی اما تا قایقی اومد از من و دلم گذاشتی رفتی با قایق عشقت روی روشنی فردا من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ولی حتی وقته مردن باز سراغت رو میگیره .... salam dostani ke ghadam ranje farmondid v pay mobaraketono be in weblag gozashtid motoasefane zahra tasadof karde v alan 3roze ke bihoshe az shoma dostan khahesh mikonam baraye salamatish doa konid
مي گفت عاشقم ، دوستش دارم و بدون او هيچم و براي او زنده هستم.... او رفت، تنها ماند... زندگي کرد و معشوق را فراموش کرد...... از او پرسيدم از عشق چه مي داني برايم از عشق بگو......؟ گفت: عشق اتفاق است بايد بنشيني تا بيفتد گفت: عشق آسودگيست، خيال است...... خيالي خوش گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود است. گفت: خواستن و کمک است، گرفتن است. گفت: عشق سادست، همين جاست دم دست و دنيا پر شده از عشقهاي زود، عشقهاي ساده اينجايي و عشقهاي نزديک و لحظه اي گفتم: تو عاشق نبودي و نيستي........ گفتم: عشق يک ماجراست، ماجرايي که بايد آن را بسازي گفتم: عشق درد است درد تولدي نو. عشق تولد است به دست خويشتن گفتم: عشق رفتن است، عبور است، نبودن است گفتم:عشق جستجوست، نرسيدن است، نداشتن و بخشيدن است. گفتم:عشق درد است، دير است و سخت است. گفتم: عشق زيستن است از نوعي ديگر........... به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام.......... گفتم عشق راز است. راز بين من و توست، بر ملا نمي شود و پايان نمي يابد
پسر بچه اي يک برگ کاغذ به مادرش داد. صورتحساب !!! مادر نگاهي به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب اين را نوشت: بابت 9 ماه بارداري که در وجودم رشد کردي هيچ وقتي پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالي که به چشمان مادرش نگاه مي کرد. آنگاه قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!! نتيجه گيري اخلاقي :
واسه بودن کنارت تو بگو هر کجا پر می کشم منو تو آغوشت بگیر اغوش تو مقدسه رسیدنت برای من تولده یک نفسه چشمای مهربون تومنو به آتیش می کشه نوازش دستای توعادته ترکم نمی شه فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بزار به پای عشق من بمون هیشکسو جای من نزار مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن فقط به من بوسه بزن به روح وجسم و تن من وقتی پاییز تویه راهه خوبه من دیگه هیچ مسافری تو جاده نیست آخه شب خیلی سیاهه خوبه من دل خوشه لبخند آسمون نباش همه ی شبهای ما بارونی اند همه ی ستاره های عشق ما پشت ابرهای سیاهه خوبه من دل خوش کدوم هوای تازه ای وقتی که دیگه نفس تو سینه نیست دیگه تو چشم خودت نگاه نکن وقتی هیچ تصویری تو آیینه نیست همه ی دل خوشی ها زود گذرند همه ی غصه های ما موندنی عمر شادی های ما رفته به باد همه ی ثانیه ها ستودنی بگو تو فکر کدوم خاطره ای که هنوز خاطرش دلت خوشه حالا که فصل جدایی اومده داره آینده ی ما رو میکشه ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
چه زیباست سرودن ، وقتی میدانی او میشنود
و چه زیباست دیوانگی به خاطر او ، وقتی میدانی او میبیند . .
من عاشقت شدم دست خودم نبود
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست
منم شبیه تو پایبند این خونم
من عاشقت شدم این اتفاقی نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست
که چون شببو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم
و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم
که من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگم
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
با یه عکس و چند تا نامه پر نمیشه جای خالی
وقت اومدن تموم ثانیهها رو جواب کن
تا با دستای قشنگت تو خود عاشقی مردن
ضرب تو ضربهی ساعت زنده میشم و میمیرم
من به غیر از خواستن تو، رو لبم حرفی ندارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمیبینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
شبیه سایه دویدن ، برای من سخت است
تلاقی دل و دینم ، شبیه باران است
گناه را نچشیدن ، برای من سخت است
دخیل بال كبوتر شده ، دودست دلم
به آسمان نپریدن ، برای من سخت است
نه ماضی و نه مضارع كجای افعالی؟
به فعل ها نرسیدن ، برای من سخت است
به شوق آمدنت ، چشم عشق را بستم
بیا عزیز، ندیدن ، برای من سخت است
ببخش هم نفس لحظه های شیدائی
كه انتظار كشیدن ، برای من سخت است
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، راننده ی خانم بر میگرده میگه :
- آه چه جالب شما مرد هستید!
ببینید چه به روز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میده:
- اوه … "بله کاملا" … با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زیبا ادامه میده و میگه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن هم با کمال خونسردی درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب میگه :
- نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !
مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برميداشت، آن مرد هم همين کار را ميکرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نميخواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!
مادر که در حال آشپزي بود ، دستهايش را با حوله تميز کرد و نوشته را با صداي بلند خواند.
او نوشته بود :
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره رياضي خوبي که گرفتم 3.000 تومان
بيرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهي شما به من :12.000 تومان !
بابت تمام شبهائي که به پايت نشستم و برايت دعا کردم هيچ
بابت تمام زحماتي که در اين چند سال کشيدم تا تو بزرگ شوي هيچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازي هايت هيچ
و اگر شما اينها را جمع بزني خواهي ديد که : هزينه عشق واقعي من به تو هيچ است
گفت: مامان ... دوستت دارم
قابل توجه اونهائي که فکر ميکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که هيکل درشت کردند خدا را هم بنده نيستند.
بعضي وقتها نيازه به اين موارد فکر کنيم ...
کساني که از خانواده دور هستند شايد بهتر درک کنند.
نتيجه گيري منطقي:
جايي که احساسات پا ميذاره منطق کور ميشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه ميذاره : جمع بدهي ميشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!!
من برای با تو بودن پر عشقو خواهشم
Power By:
LoxBlog.Com |