eshgholane

ای خدای مهربون دلم گرفته

با تو شعرام همگی رنگ بهاره با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره

وقتی نیستی همچیم تیره و تاره کاش ببخشی تو خطاهم رو دوباره

ای خدای مهربون دلم گرفته از این ابر نیمه جون دلم گرفته از زمین و آسمون دلم گرفته

آخه اشکام رو ببین دلم گرفته تو خطاهام رو نبین دلم گرفته تو ببخش فقط همین دلم گفته

توی لحظه های من شیرین ترینی واسه عشق و عاشقی تو بهترینی

کاش همیشه محرم دل تو باشم تو بزرگی اولین و آخرینی

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط hamed-zahra| |

راه دور است و پر از خار بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 سايه مان مانده به ديوار بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 گريه ام را تو به ياد آر بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 دل من بود وفادار بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 يا شود حاصل تکرار بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 يک غزل نذر نمودم که برايت گويم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 گفتم آنرا شب ديدار بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 يک غزل ميخرم اينبار بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 من که عشقم به دو چشم تو دخيلی تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 بسته است عشق من را مکن انکار بيا برگرديم تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 16:7 توسط hamed-zahra| |

واسه عاشقونه خوندن، یکی با من همصدا نیست واسه دریای تو شعرام، سایه ی یه ناخدا نیست من رسیدم به خجالت، زین همه چهره صد رنگ توی این خرابه آباد، یه نگاه بی ریا نیست این همه چشم غریبه، زل زدند به چشم خسته ام توی این غربت دیده، یه نگاه آشنا نیست همه غرق شادی و شور، همه لبریز غرورند چرا جای پای شادی، یه قدم هم این ورا نیست واسه از عشق تو مردن، من دیگه جونی ندارم دیگه حتی دل تو هم، این روزا به فکر ما نیست من دیگه خسته شدم از، توی انزوا دویدن واسه به غایت رسیدن، یکی با من پا به پا نیست همه جا سرد و سیاهه، شب و روز فرقی نداره دیگه توی آسمون هم، ردی از ستاره ها نیست میون این همه خار و میون این همه خاشاک یه شقایق موند که اون هم، دیگه فکر عاشقا نیست پر دیو درد و غصه است، قصه های شب بابا دیگه توی قصه ها هم، نقشی از فرشته ها نیست زیر آوار مصیبت، زندگی لطفی نداره دیگه هیچکی مثل غمهام، موندگار و با وفا نیست گلا پژمرده و خشکند، زیر رگبار شقاوت دیگه جز خار و غم و درد، هیچ گلی تو گلدونا نیست نفسم گرفت تو سینه، از هجوم سرد طوفان دیگه تو نقش سحر هم، یه نسیم گذرا نیست همه جا سکوت محضه، همه نعره ها خموشند جز صدای رفته بر باد، یه نماهنگ یه نوا نیست دیگه رقص نور خورشید، به دلا جلا نمی ده چیزی جز دو چشم جغدا، نور این شب سیاه نیست روی زخمم جای مرهم، همه درد و همه کینه است واسه یه دل شکسته، هیچی این روز دوا نیست توی این کویر دلها، زیر زنگار مکافات عاشقی و دل سپردن، چیزی غیر از اشتباه نیست توی این قفس اسیرم، میمیرم تا جون بگیرم به خدا قسم که اینجا، یاوری بجز خدا نیست قسمتم زجره و ماتم، دوری و بی کسی و غم سهم من از این زمونه، چیزی غیر از انزوا نیست توی چشمای سیاهت، که من و از من گرفتند دیگه مثل روز اول، اون صداقت، اون حیا نیست توی اندیشه ی آینه، یاد چشمای تو مونده توی افکار گسسته ام، چیزی جز فکر شما نیست توی ویرونه ی قلبم، جز فغان چیزی ندارم چیزی جز آذر و آتش، توی این ظلمت سرا نیست دل خوارم، دل زارم، پر فقر و پر عجزه مثل تو ای دل غافل، بی کس و بی دست و پا نیست همربونی دیگه مرده، توی قلب سنگ مردم مهر و ایثار و محبت، جاش دیگه توی دلا نیست هر چی فریاد می زنم من، چرا قسمت من اینه؟ واسه فریاد دل من، یه جوابی پس چرا نیست؟
نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:41 توسط hamed-zahra| |

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:40 توسط hamed-zahra| |

چه زیباست نوشتن ، وقتی میدانی او میخواندتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

چه زیباست سرودن ، وقتی میدانی او میشنودتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

و چه زیباست دیوانگی به خاطر او ، وقتی میدانی او میبیند . .تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:30 توسط hamed-zahra| |

تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود

این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست

احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست

ما مثل هم هستیم من عاشق و دیوونم
منم شبیه تو پایبند این خونم

این خونه روشنه اما چراغی نیست
من عاشقت شدم این اتفاقی نیست

احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 11:22 توسط hamed-zahra| |

شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
که چون شب‌بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد
و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم

شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم

“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 11:22 توسط hamed-zahra| |

یه نفس دور از تو بودن واسه من ماهی و سالی
با یه عکس و چند تا نامه پر نمی‌شه جای خالی

میون بود و نبودت جای خالیتُ حساب کن
وقت اومدن تموم ثانیه‌ها رو جواب کن

 

یه عالم فرقه میون از جدایی دق آوردن
تا با دستای قشنگت تو خود عاشقی مردن

چشممُ به گریه بنداز فکر نکن تو عشق فقیرم
ضرب تو ضربه‌ی ساعت زنده می‌شم و می‌میرم

قلبمُ به غصه بشکن نگاه کن به تیکه پارم
من به غیر از خواستن تو، رو لبم حرفی ندارم

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 11:20 توسط hamed-zahra| |

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

 

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 11:19 توسط hamed-zahra| |

خداحافظ گل نازم   تموم حس آوازم

خداحافظ وجود من   برورویای یروازم

خداحافظ گل پونه   برو ازقلب ویرونه

لالایی آی دل تنها   کسی دردونمی دونه

لالایی نم نم بارون   بگیر آروم دل داغون

نذاردستت بازم رو شه   نذار اشکات بشه بارون

حالا که تو نگاه تو   منم مهمون ناخونده

میرم امابدون قلبم   تودستهای توجا مونده

نمی دونی نمی دونی   چه تنها سخته دل کندن

آخه عاشق نبودی تو   بدونی نازنین من

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 11:17 توسط hamed-zahra| |

بار سفر روبسته ام دارم مي رم به ناكجا

                                                                             دارم ميرم به يك سفر به جادهاي بي انتها

توجاده اي كه يك سرش منم با ارزوي تو

                                        تو جاده اي بي انتها منم به جستجوي تو

تو جاده اي كه يك سرش تو هستي و نگاه تو

                                         تو جادههاي ارزو دارم مرم به راه تو

پنجره هاي قلبم من واشده به روي تو

                                       راهو به من نشون بده تا برسم به سوي تو

اين سر جاده ها منم اون سر جاده ها تويي

                                      نشو نيتو به من بده كه مقصدم فقط تويي

نوشته شده در دو شنبه 26 دی 1390برچسب:,ساعت 11:7 توسط hamed-zahra| |

عشق را تن جانم میکنیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

چتری از گل سایبانم میکنیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

ای صدای عشق در جان وتنمعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

آن سکوت ساده وتنها منمعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

من پر از اندوه چشمان توام عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

آشنای دل پریشان توامعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

آتش عشق تو در جان من استعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

عاشقی معنی ایمان من استعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

ای که در عشق وصداقت نوبری عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

کی مرا با خودت از اینجا می بری؟عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 20:12 توسط hamed-zahra| |

تقدیم به کسی که تک تک لحظه های زندگیم بدون اون می گذره وخودش خبر نداره...

تقدیم به کسی که مدت هاست ندیدمش ولی با خاطراتش روزامو به شب می رسونم...

دلم برات تنگ شده

این گلها رو تقدیم میکنم به کسی که تو این دنیا از همه بیشتر دوسش دارم ولی خودش خبر نداره

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط hamed-zahra| |

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 19:41 توسط hamed-zahra| |

 

ز عشق خاطره چیدن ، برای من سخت است

شبیه سایه دویدن ، برای من سخت است

تلاقی دل و دینم ، شبیه باران است

گناه را نچشیدن ، برای من سخت است

دخیل بال كبوتر شده ، دودست دلم

به آسمان نپریدن ، برای من سخت است

نه ماضی و نه مضارع كجای افعالی؟

به فعل ها نرسیدن ، برای من سخت است

به شوق آمدنت ، چشم عشق را بستم

بیا عزیز، ندیدن ، برای من سخت است

ببخش هم نفس لحظه های شیدائی

كه انتظار كشیدن ، برای من سخت است
نوشته شده در چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,ساعت 20:29 توسط hamed-zahra| |

نوشته شده در چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,ساعت 14:27 توسط hamed-zahra| |

 

یک لیوان آب چند قرص همه را چشم بسته سر می کشم
دمر می خوابم
هنوز هم چشمانم بسته است
توی دلم می شمرم
یک ..دو ..سه ...چهار ....
آخ
لبم را آرام گاز می گیرم
بوی تنهایی تمام فضای ذهنم را پر می کند
همه جا تاریک است
صدایی مدام در درونم می گوید :
چشمهایت را ببند.
باز نکن
به هیچ چیز فکر نکن
آرام باش.
حس می کنم دستی آرام آرام روی موهایم می لغزد
پر می شوم از یک حس ِ غریب
پلک هایم می جنبد
: باز نکن
خوبه ..خوبه ...
با خودم می گویم اینبار خواب نیست
آه ..
پس هستی
...
می خواهم حرف بزنم
آرام لبانم را می گشایم
: دلم می خواهد راه برویم
در دل ِ یک طبیعت بکر
جایی پر از برف شاید
من بدوم
و رد پاهایم
از تو دور شوند
تو دستهایت را باز کنی
و من باز هم بدوم
و آغوش گرمت
پناهم دهد ...
 
سکوت ...
سکوت ...
سکوت ...
...
دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم
تلاش می کنم بخوابم
مرا ببوس
نوازش گرم دست خیالی ِ تو
و
لالایی سکوت شب
برای آسوده خوابیدن کافیست
شب بخیر آسمان من

 

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

نوشته شده در چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,ساعت 14:9 توسط hamed-zahra| |

 

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

 

مرده شور آن چشمانت را ببرند
که از این همه آبی دریا
فقط لکه های نفتش را پذیرا شده است...
مرده شور آن نگاه هایت را ببرند
که از این همه شوری دریا
تنها نگاه معصومانه پرندگان را بر خویش گرفته است
آخ که من پشت پلک هایت چقدر منتظر میماندم
تا باز لحظه ایی در نگاهت بنشینم
من در پی نگاه تو میدویدم و تو از من دریغ میکردی
مرده شور خجالت نگاهت را ببرند
که من محو نگاهت می شدم
بی اختیار ،با تمام وجود
مرده شور آن همه ناز که از طبعت به ارث برده ایی انگار
برای دل من تصویری زیبا تر از خنده های شکلاتی تو نبود
رنگ زیبای ساحل در وجودت پیداست
کاش در سکوت بین ما لرزشی میشد
کاش فاصله نگاه مان به بازدم نفس هایمان میرسید
به جایی به نزدیکترین جای این گره
مرده شور خودت را ببرند
با این که می دانی دلم برایت تنگ می شود...
با این که می دانی دوستت دارم...
عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

 


 

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,ساعت 14:2 توسط hamed-zahra| |

زن جوان در حالی که در کاناپه چرم اتاق مشاوره فرو رفته ، اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند که کلمات را از بین بغض هایش بیرون بفرستد: خانم دکتر احساس می کنم باید به این زندگی لعنتی پایان دهم.همیشه با خودم فکر می کردم بعضی از مردم که زندگی شان جز نکبت و دردسر برای خودشان و دیگران چیز بیشتری نیست ،چرا خودشون رو سقط نمی کنند؟حالا دقیقا می بینم که زندگی من اینگونه است...

 

خانم روانشناس مشهور:دخترم دقیقا برایم بگو،زندگی ات دقیقا چگونه است که فکر می کنی نکبت بار شده؟..

 

زن جوان:خانم دکتر ،وقتی که نوجوان بودم چنان احساس عشقی به همه انسان ها می کردم که مصمم بودم حتما پرستار شوم.دلم می خواست با محبت و عشق خودم ،حتی روی مریض هایی که دیگه از زندگی قطع امید کرده بودند ، اثر بگذارم تا حالشون خوب شه...

 

دانشگاه رشته پرستاری قبول شدم..مصمم بودم تا رویام رو عملی کنم.در کنار این همیشه این رویا رو داشتم که یک همسر ومادر عالی باشم..همیشه پیش خودم می گفتم وقتی ازدواج کنم ، شوهرم رو از عشقم خفه می کنم..اینقدر بهش محبت می کنم که تو زندگیش محبت هیچ کس دیگه رو اینجوری ندیده باشه..

 

یه پتانسیل عشق تو خودم می دیدم که می خواستم همه دنیا رو باهاش سیراب کنم.سال آخر دانشگاه با پسری آشنا شدم که شوهر آینده ام بود.اولش خیلی با معیارهایی که من می خواستم جور نبود..ولی اینقدر پافشاری کرد که وپیغام فرستاد تا بالاخره راضی شدم.ازدواج که کردیم، تصمیم گرفتم رویاهامو در مورد شوهر و بچه ام عملی کنم.واینقدر بهش عشق بدم تا کم بیاره..همین کارو کردم..حالا دیگه پرستار هم بودم.. عشق و محبتم به مریض هام واقعا معجزه می کرد.همونطور شد که همیشه می خواستم..

 

زندگیم با شوهرم ،همه رو به غبطه انداخته بود...اما کم کم شوهرم عوض شد..حس می کردم خیالش از بابت عشق و محبت من راحته..و به خودش اجازه می داد که هر رفتاری داشته باشه..چون می دونست که من عاشقشم ،ترسی بابت از دست دادن من نداشت.

 

کم کم بد اخلاقی هاش شروع شد..ولی من سعی می کردم بهش عشق بدم تا اون متوجه رفتار بدش بشه، ولی اون به جای بهتر شدن بدتر شد..کم کم به خودش اجازه داد که منو کتک هم بزنه..

 

جوری کتک می زد که جای کتکش روی تنم نمونه و نتونم به کسی بگم و حرفم رو ثابت کنم..رفتارهایی کرد که زندگی رو برای خودش و من جهنم کرد، بالاخره ....طلاق ...

 

بعد از طلاق ، تازه یه شکل جدید از دنیا رو دیدم ، توی بیمارستان همون دکتر هایی که خیلی هاشون تا قبل از این چهره محترم و متشخصی داشتن ، پیشنهاد دوستی و ازدواج موقت و... بهم می دادند..

 

من هنوز همون پتانسیل عشق رو تو خودم می دیدم ، یه مدت که از طلاق گذشت ، کارم وضع سابق رو پیدا کرد..همونجور هنوز به مریض ها عشق داشتم ،پاکی رو تو خودم حس می کردم، اما حالا دیگه دنبال عشق بیشتر هم بودم..دلم می خواست یکی جواب این همه عشق و پاکی رو بده..همونجور که من نسبت به همه آدم ها این احساس رو داشتم ، هنوز هم گاهی خواستگار داشتم.اما اکثرا مردهای مسنی که زنشون مرده بود یا مردهای زن داری که می خواستن کار خیری کرده باشند و دستشون رو بالای سر یک بی پناه بگیرند!!!!!

 

تنهایی خیلی بهم فشار می آورد...بدم نمی اومد یه هم صحبت داشته باشم..یا کسی که محبتی رو بهم بده.....

 

کم کم محبت و اظهار عشق بعضی از کارکنان مرد بیمارستان جذبم کرد..حالا دیگه دلم می خواست یکی باشه بهم محبت کنه....

 

بعد از چند وقت تبدیل شدم به کسی که محبت رو با حتی یکبار رابطه ناسالم تعویض می کرد...حاضر بودم تنم رو به خاطر یه کم محبت حتی اگر ظاهری باشه....

 

ولی انگار همه این محبت ها مثل یک لیوان آب شور برای یک آدم تشنه بود...

 

فکر می کنم خدا زن رو آفریده تا مردها از زندگی لذت ببرند و واسشون بچه بیاره..

 

روان شناس مشهور: دخترم تو زندگی خیلی سختی داشتی، تجربیاتی که داشتی باعث شدند روحت آزرده بشه و افسرده بشی.، ولی ببین، دنیا باز هم ادامه داره ، تو باید سعی کنی اون پاکی و عشقی رو که دوران مجردی داشتی باز تو خودت احیا کنی.تو باید سعی کنی تغییر کنی.تو هنوز هم پتانسیل عشق داری، تو می تونی

نوشته شده در دو شنبه 19 دی 1390برچسب:,ساعت 23:41 توسط hamed-zahra| |

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نوشته شده در یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,ساعت 1:8 توسط hamed-zahra| |

دکتر شريعتي :

« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ، آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... 

چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم . »

نوشته شده در شنبه 17 دی 1390برچسب:,ساعت 14:24 توسط hamed-zahra| |

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

نوشته شده در شنبه 17 دی 1390برچسب:,ساعت 14:23 توسط hamed-zahra| |

یک روز یک زن و مرد با ماشینا شون با هم تصادف ناجوری می کنن. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ...

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، راننده ی خانم بر میگرده میگه :
- آه چه جالب شما مرد هستید!
ببینید چه به روز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میده:
- اوه … "بله کاملا" … با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !

بعد اون خانم زیبا ادامه میده و میگه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !

و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن هم با کمال خونسردی درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب میگه :
- نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !

نوشته شده در شنبه 17 دی 1390برچسب:,ساعت 14:10 توسط hamed-zahra| |

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! 
 

 

 

نوشته شده در شنبه 17 دی 1390برچسب:,ساعت 14:5 توسط hamed-zahra| |

روبروم بود ..... بغض ، تو گلوم بود

اگه می گفتم تموم بود

.

.

رفت و رفتم

هیچی نگفتم

فقط از دلم شنفتم :

که خودش بود ، نیمه پنهون ......

.

.

فرصت گفتنی ها چه رفت آسون

.

.

خود من بود ..... من  ̗ من بود

وصله جور ، دل و پاره تن بود

.

.

بشکنه دستم

ولی

ناخواسته گلدون شکستم

نتونستم بگمش : یه عمر  ̗ که خالی و خسته م

زبون بند اومد و

بخت بد و ...... هرچی که بودش

دست بدست داد که ندونم و نتونم و نگم

سینه م  به نفس نفس داد

همچی جور شد

که ناجور بشه

من هیچ جور نتونم

بگمش : لرزید دلم ......عاشق شدم ...... لال شد زبونم ......

بگمش : لرزید دلم ..... عاشق شدم

........ دیوونه و لال شد زبونم

نوشته شده در شنبه 10 دی 1390برچسب:,ساعت 15:36 توسط hamed-zahra| |

من همون جزیره بودم

 

خاکی و صمیمی و گرم

 

واسه عشق بازی موجها

 

قامتم یه بستر..

 

یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجها

 

یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا

 

تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی

 

غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی

 

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد

 

برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

 

تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه

 

حس عاشقی همینهههههههههههههههههههه

 

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی

 

اما تا قایقی اومد از من و دلم گذاشتی

 

رفتی با قایق عشقت روی روشنی فردا

 

من و دل اما نشستیم  چشم به راهت لب دریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

 

دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی

 

لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی

 

دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره

ولی حتی وقته مردن باز سراغت رو میگیره ....


نوشته شده در شنبه 10 دی 1390برچسب:,ساعت 15:34 توسط hamed-zahra| |

salam dostani ke ghadam ranje farmondid v pay mobaraketono be in weblag gozashtid motoasefane zahra tasadof karde v alan 3roze ke bihoshe az shoma dostan khahesh mikonam baraye salamatish doa konid

نوشته شده در پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:,ساعت 11:37 توسط hamed-zahra| |

مي گفت عاشقم ، دوستش دارم و

بدون او هيچم و براي او زنده هستم....

او رفت، تنها ماند...

زندگي کرد و معشوق را فراموش کرد......

از او پرسيدم از عشق چه مي داني

برايم از عشق بگو......؟

گفت: عشق اتفاق است بايد بنشيني تا بيفتد

گفت: عشق آسودگيست،

خيال است...... خيالي خوش

گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود است.

گفت: خواستن و کمک است، گرفتن است.

گفت: عشق سادست، همين جاست دم دست و

دنيا پر شده از عشقهاي زود،

عشقهاي ساده اينجايي و عشقهاي نزديک و لحظه اي

گفتم: تو عاشق نبودي و نيستي........

گفتم: عشق يک ماجراست، ماجرايي که بايد آن را بسازي

گفتم: عشق درد است درد تولدي نو.

عشق تولد است به دست خويشتن

گفتم: عشق رفتن است، عبور است، نبودن است

گفتم:عشق جستجوست، نرسيدن است، نداشتن و بخشيدن است.

گفتم:عشق درد است، دير است و سخت است.

گفتم: عشق زيستن است از نوعي ديگر...........

به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام..........

گفتم عشق راز است.

راز بين من و توست، بر ملا نمي شود و پايان نمي يابد

نوشته شده در چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:,ساعت 15:58 توسط hamed-zahra| |

پسر بچه اي يک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزي بود ، دستهايش را با حوله تميز کرد و نوشته را با صداي بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره رياضي خوبي که گرفتم 3.000 تومان
بيرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهي شما به من :12.000 تومان !

مادر نگاهي به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب اين را نوشت:

بابت 9 ماه بارداري که در وجودم رشد کردي هيچ
بابت تمام شبهائي که به پايت نشستم و برايت دعا کردم هيچ
بابت تمام زحماتي که در اين چند سال کشيدم تا تو بزرگ شوي هيچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازي هايت هيچ
و اگر شما اينها را جمع بزني خواهي ديد که : هزينه عشق واقعي من به تو هيچ است

وقتي پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالي که به چشمان مادرش نگاه مي کرد.
 گفت: مامان ... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

نتيجه گيري اخلاقي :
 قابل توجه اونهائي که فکر ميکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که هيکل درشت کردند خدا را هم بنده نيستند.
بعضي وقتها نيازه به اين موارد فکر کنيم ...
کساني که از خانواده دور هستند شايد بهتر درک کنند.
 
نتيجه گيري منطقي:
 جايي که احساسات پا ميذاره منطق کور ميشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه ميذاره : جمع بدهي ميشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!!
 

نوشته شده در چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:,ساعت 15:55 توسط hamed-zahra| |


من برای با تو بودن پر عشقو خواهشم

 

واسه بودن کنارت تو بگو هر کجا پر می کشم

 

منو تو آغوشت بگیر اغوش تو مقدسه

 

رسیدنت برای من تولده یک نفسه

 

چشمای مهربون تومنو به آتیش می کشه

 

نوازش دستای توعادته ترکم نمی شه

 

فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بزار

 

به پای عشق من بمون هیشکسو جای من نزار

 

مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن

 

 فقط به من بوسه بزن به روح وجسم و تن من

نوشته شده در چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:,ساعت 15:51 توسط hamed-zahra| |

دل خوش کدو شب شهریوری عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

وقتی پاییز تویه راهه خوبه من عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

دیگه هیچ مسافری تو جاده نیستعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

آخه شب خیلی سیاهه خوبه منعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

دل خوشه لبخند آسمون نباشعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

همه ی شبهای ما بارونی اندعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

همه ی ستاره های عشق ماعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

پشت ابرهای سیاهه خوبه منعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

دل خوش کدوم هوای تازه ایعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

وقتی که دیگه نفس تو سینه نیستعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

دیگه تو چشم خودت نگاه نکنعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

وقتی هیچ تصویری تو آیینه نیست عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

همه ی دل خوشی ها زود گذرندعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

همه ی غصه های ما موندنیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

عمر شادی های ما رفته به بادعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

همه ی ثانیه ها ستودنی عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

بگو تو فکر کدوم خاطره ایعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

که هنوز خاطرش دلت خوشه عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

حالا که فصل جدایی اومدهعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

داره آینده ی ما رو میکشه عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

نوشته شده در شنبه 3 دی 1390برچسب:,ساعت 20:14 توسط hamed-zahra| |

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته
ایم..! “
احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
نوشته شده در شنبه 3 دی 1390برچسب:,ساعت 15:17 توسط hamed-zahra| |


Power By: LoxBlog.Com