eshgholane

فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند

بهاربيست                   www.bahar-20.com

تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم

براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ... بنويسبهاربيست                   www.bahar-20.com

 

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

 

بهترین تصاویر در بهار بیست www.bahar-20.comبهترین تصاویر در بهار بیست www.bahar-20.com

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:46 توسط hamed-zahra| |

تو اگه خواستی بری باشه بروعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

قلب من تا همیشه برای توعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

من اگه تنها شدم ،خیالی نیست عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

تو برو با دیگری تنها نشوعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

قلبه من تو دست توعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

فقط یه جور امانته عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

مبادا که بشکنیش عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

اینم یه جور خیانته عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

عزیزم منو ببخش عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

اگه برات خوب نبودمعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

اگه یه وقت با بدی هام عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

دل تو رو میرنجونمعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

میدونم که بعده منعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

زنگی برات قشنگ تره عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

گل های نرگس و یاس برای تو خوش بو تره...عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR22.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

 

نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:50 توسط hamed-zahra| |

عشق یعنی سستی و دیوانگی،

عشق یعنی با جهان بیگانگی،

عشق یعنی سر به دار آویختن،

عشق یعنی اشک حسرت ریختن،

عشق یعنی سوختن و ساختن،

عشق یعنی زندگی را باختن،

عشق یعنی دیده بر در دوختن،

عشق یعنی در فراقش سوختن،

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن،

عشق یعنی رسم دل بر هم زدن،

عشق یعنی انتظار و انتظار،

عشق یعنی هر چه بینی عکس یار،

عشق یعنی ناله ای از عمق دل،

عشق یعنی دلبری خوش آب و گل،

عشق یعنی قاصدک همراه باد،

عشق یعنی هدیه ای از سوی خدا

نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:23 توسط hamed-zahra| |

منو ببخش عزیز من اگه میگم باهام نمون

دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون

ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش

با پول اون نخ خریدم زخم دلم رو دوختمش

همسفر شعروجنون عاشقترین عالمم

تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم

بین من و تو فاصله اس یک در سرد آهنی

من که کلیدی ندارم تو واسه چی در میزنی؟

این در سرد لعنتی شاید نخواد که وا بشه

قلبتو بردار و برو قطار داره سوت میکشه

همسفر شعروجنون عاشقترین عالمم

تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم

نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:20 توسط hamed-zahra| |

وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .

وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی.

وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه.

وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته

. وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه.

وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد.

وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند

نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:19 توسط hamed-zahra| |

به نام ستاره ی شب تاریکم

یک شب خوب تو اسمونیک ستاره چشمک زنون

خندیدو گفت کنارتم تا اخرش تاپای جون

ستاره ی قشنگی بود.اروم و نازو مهربون

ستاره شد عشق منو منم شدم عاشق اون

اما زیادطول نکشید عشق منو ستاره جون

ماهه اومدستاره رو دزدیدو برد نامهربون ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی هم زبون

 حالا شبا به یاد اون چشم میدوزم به اسمون

نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:18 توسط hamed-zahra| |

خیلی حیف شد عشق خوبم چرا پیش من نموندی
هدفم یکی شدن بود چرا به اینجا رسوندی
یدفعه شدی غریبه من تلاشم موندنت بود
فاصله گرفتی از مندیگه وقت رفتنت بود
برو هرجا که دلت خواست رفتی عشقم به سلامت
پیش میاد بازم دوباره به کسی دل کنه عادت
برو عشقم به سلامت

آسمون صاف و قشنگه بعد از رفتنت هنوزم
برای برگشتن تو چشم به جاده نمی دوزم
اینو میدونم یه روزی یه کسی میاد دوباره
کسی که حاضره حتی جونشو برام بزاره
قدره حسم رو بدونهعاشقم بشه بمونه
هنوز از راه نرسیده از جدایی ها نخونه
برو هرجا که دلت خواست رفتی عشقم به سلامت
پیش میاد بازم دوباره دل به کسی کنه عادت
برو عشقم به سلامت

نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:16 توسط hamed-zahra| |

گویند ز عشق کن جدایی

این نیست طریق اشنایی

پرورده ی عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم

یا رب به خدایی خدایت

وانگه به کمال پادشایت

کز عشق به غایتی رسانم

او ماند اگر چه من نمانم

گرچه زشراب عشق مستم

عاشق تر از این کنم که هستم

از عمر من انچه هست  بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای

نوشته شده در یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:52 توسط hamed-zahra| |

بي تو آتشکده وشیشه وسنگ است دلم

                           نفسی بادل من باش که تنگ است دلم                  

نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:20 توسط hamed-zahra| |

من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح ،
هر صبح که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می شد
شبی در کوچه ای دور
از آن شب ها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می کرد
از آن مهتاب شب های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد
در آنجا ، در خم آن کوچه ی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دم آنچه در دل بود ، گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم
 تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود ، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود

نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:14 توسط hamed-zahra| |

خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا!
پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من، اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم
خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی ، بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت
به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان ، اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت
خواستم همیشگی باشی ، اما دل کندی از من خسته و تنها!
بدجور شکستی قلبم را ، من که به هوای قلب با وفایت آمده بودم ، بدجور گرفتی حالم را
اگر باشی یا نباشی فرقی ندارد برایم ، حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت
روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش!
بینمان هر چه بود تمام شد ، آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد ، این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد
ماندگار شد و دلم را سوزاند ، کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا ، من چقدر ساده بودم که قلبم را به تو سپردم بی هوا!
ماندنی نبودی ،تو سهم من نبودی ، رهگذری بودی که سری به قلب ما زدی ،آن راشکستی و رفتی…

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:0 توسط hamed-zahra| |

 

تنهای تنها بودم، با تنهایی درد دل میکردم، من بودم و یک دنیا تنهایی.
تو آمدی و مرا عاشق کردی، عاشق آن قلب پر از محبتت کردی.
مرا در این دنیای عاشقی در به در کردی.بدان که من به آسانی گرفتار تو نشدم! در این راه عاشقی سختی کشیدم، درد کشیدم، انتظار سختی کشیدم  تا با تو و عاشق تو بمانم.
تو با ماندنت در کنارم کاری کن که همه این سختی ها را از یاد ببرم.
اینک که من گرفتار تو شدم و راهی برای بازگشت به سوی تنهایی ندارم تا آخر راه با تو می مانم و بدان که برای عشقت جان خواهم داد.زندگی ام فدای تو، این قلب کوچک و پر از غمم برای تو، این همه احساس پر از عشق در وجودم نیز تقدیم به تو.بدان که بیشتر از همه چیز دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم و دوستت دارم ،باز می نویسم که دوستت دارم، عزیزم خیلی دوستت دارم.
تکرار مکرر کلمه دوستت دارم را باز به زبان خواهم آورد تا بیشتر از هر لحظه ای باور کنی که من بیشتر از هر زمانی و بیشتر از هر چیزی دوستت دارم عزیزم.
اینهمه سختی و اینهمه انتظار و اینهمه غم و غصه در این لحظه های عاشقی نشان از عشق و دوست داشتن من نسبت به تو می باشد.تو باور نکنی خدای عاشقان باور دارد که دوستت دارم .
کلمه مقدس دوست داشتن و ابراز آن به تو با گفتن ، نوشتن و یا حس کردن آن نیست، باید با ماندن تا آخرین لحظه زندگی ام به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
شاید زمانی که مرگم فرا برسد بفهمی که من چقدر تو را دوست داشته ام، بفهمی که چقدر من برای رسیدن به تو سختی کشیدم و زمان مرگم باور کنی که به حرفم و عهدی که با تو بستم پایبند بودم. آری پس ای خدای بزرگ کاش زودتر مرگ من فرا رسد تا یارم باور کند چقدر او را دوست میداشتم. قدر مرا بدان ای یار، غرورم  را در آن سرزمین تنهایی ها شکستی، مرا تسلیم آن قلب پاک و از عشقت کردی، مرا در این دنیای عاشقی دربه در کردی، مرا وابسته آن قلب پر از محبتت کردی، اینک که تو مرا عاشق کردی بیا و تا پایان راه با من باش .بیا و مرا پشیمان از این عاشق شدن نکن و مرا وسوسه نکن که دوباره با تنهایی باشم. تنهای تنها بودم، اما اینک با تو هستم، هستم می مانم و خواهم ماند و بارها گفته ام و میگویم و خواهم گفت که دوستت دارم، باز میگویم که دوستت دارم . دوستت دارم و دوستت دارم آری دوستت دارم . این کلمه را از حفظ نمیگویم، این کلمه مقدس را از ته دلم میگویم ،آری از ته دلم با صدای آهسته میگویم که دوستت دارم.

نوشته شده در شنبه 19 آذر 1390برچسب:,ساعت 23:34 توسط hamed-zahra| |

یک نگاه ، یک دنیا احساس ، غوغایی درون قلبها .
نگاهی به وسعت قلب مهربان تو ، احساسی به قشنگی عشق ، و یک دنیای دیگر ، آغازی دیگر.
آغازی با دو قلب عاشق ، به رنگ دوست داشتن به لطافت عشق.
نگاه تو مرا به اوج این باور رساند که من از امروز تا آن لحظه که دنیایی را نخواهم دید اسیر قلب مهربان تو هستم.
یک اسیر خوشبخت ، با یک عالمه احساسات عاشقانه ، به عشق امروز ، به انتظار فردا ، در آرزوی به دست آوردن کلید سرزمین رویاها.
انتظار برایم به این معناست که خیلی دوستت دارم.
دلتنگی برایم به این معناست که خیلی برایم عزیزی.
تو برایم به این معنایی که بدون تو محال است زندگی کنم.
حالا چرا تو؟ پس او کجاست ؟ من به انتظار غروب نشسته ام ، غروبی که برای من که عاشقم خیلی زیباست.
با اینکه بی تو از رنگ غروب بیزارم ، اما چون با توام از لحظه مرگ نیز نمی هراسم زیرا میدانم که آن لحظه از عشق تو میمیرم.
داستان ما از همان یک نگاه آغاز شد ، و به لحظه مرگ نیز ختم خواهد شد.
در لابه لای این لحظه ها ، احساسات را از درون قلبم حس کن و باور کن که تو اگر اولین آغاز منی مطئمن باش که آخرین لحظه زندگی ام نیز پایان ما نخواهد بود.
ای عشق پس پایانی در راه نیست ، ما که عشق همیم پس دیگر جدایی در کار نیست.
دیگر سکوت بین ما معنایی ندارد ، فریاد بزن ای عشق که در سکوت عاشقانه اشک نریزم و همراه با تو فریاد بزنم
.

نوشته شده در شنبه 19 آذر 1390برچسب:,ساعت 23:31 توسط hamed-zahra| |

 

وقتی باران می بارد با همین قلب عاشق ، بدون هیچ چتر و سرپناهی در زیر آن قدم میزنم.
وقتی باران می بارد یاد و خاطرات در کنار تو بودن در دلم زنده می شود.
باران را دوست دارم زیرا تو را در آن لحظه حس میکنم.
عاشق بارانم ، زیرا عاشق قلب مهربان تو هستم.
وقتی باران می آید ، احساس میکنم در کنارمی.
احساس میکنم دستان گرمت درون دستهای من است و با هم قدم میزنیم در زیر قطره های مهربان باران.
صدای رعد آسمان مرا به یاد آن لحظه می اندازد که با فریاد به تو میگفتم دوستت دارم عزیزم.
بیا تا دوباره لحظه های بارانی را با حضور در کنار هم عاشقانه کنیم.
بیا تا مثل باران شویم ، همان بارانی که عاشقانه بر روی درختان می بارد و آنها را تازه میکند.
وقتی باران می بارد ، دلم میخواهد تا آخرین قطره اش در زیر آن بمانم.
بمانم و به تو فکر کنم ، به لحظه های زیبای با تو بودن بیندیشم.
باران ببار که دلم هوای یارم را کرده است.
ببار که صدای قطره هایت مرا به یاد درد دلهای عاشقانه با یارم می اندازد.
حضورت مرا یاد حضور یارم در آغوشم می اندازد.
لطافتت مرا به یاد گرمی و لطافت دستان یارم می اندازد.
ببار ای باران …
ببار تا من نیز همراه با تو ببارم.
 بغض آسمان که شکسته شود بغض من نیز همراه با آسمان شکسته خواهد شد.
 بغض دوری از یارم و بغض لحظه هایی که با یارم در زیر باران قدم میزدیم .
ای باران  وقتی میباری دیگر سردی آن قطره هایت  را احساس نمیکنم ، در آن زمان گرمی دستهایی را احساس میکنم که یک روز دستهای سرد مرا گرفته بود و در زیر قطره هایت قدم میزدیم.
ای باران قطره های تو به پاکی اشکهای یارم هستند ببار تا لحظه ای اشکهای یارم را بر روی گونه ام احساس کنم.
ببار ببار ببار ، با آن قطره هایت بر گونه های من ببار ، و گونه های خیس مرا خیستر کن.
ببار تا شاید من در زیر قطره هایت و این آسمان غم گرفته به خوابی روم تا شاید در آن خواب حضور یارم را در کنارم احساس کنم

نوشته شده در شنبه 19 آذر 1390برچسب:,ساعت 23:20 توسط hamed-zahra| |

salam be dostane khodemon ke ghadam ranje farmondid v be weblage ma sar zadid v vaghte geranbahatone sare weblagemon gozashtid v ba nazarateton mara dar harche behtar shodane weblag komak kardid v mikonid.ama azizane man ma dochare ye moshkel fani dar weblag shodim v az shoma komak mikhahim.v an ine ke matalebe gozashteye ma arshive nemishe v matalebe ghadimiye ma napadid mishavad.lotfan begid ma che konim ta in moshkel hal shavad..mer30

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:42 توسط hamed-zahra| |

بااب طلا نام حسین قاب کنید

با نام حسین یادی از اب کنید

خواهیدمه سربلندوجاویدشوید

تا اخر عمر تکیه بر ارباب کنید

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:37 توسط hamed-zahra| |

فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:45 توسط hamed-zahra| |

تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:44 توسط hamed-zahra| |

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:44 توسط hamed-zahra| |

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. کسی که لایق نیست اسراف محبت است

· دل های بزرگ و احساس های بلند، های زیبا و پرشکوه می آفرینند

· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

· اکنون تو با رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است

· وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم

· اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری

از دکتر علی شریعتی

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:42 توسط hamed-zahra| |

چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدمها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدمها

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:35 توسط hamed-zahra| |

هر غروب در افق پدیدار می‌شوی

در دورترین فاصله‌ها

آنجا که آسمان و زمین به هم می‌رسند،

من نامت را فریاد می‌زنم

و آهسته می‌گویم: “دوستت دارم"

اما واژه هایم در هیاهو گم می‌شود

و صدایم به تو نمی‌رسد

نگاهت می‌کنم

می‌خواهم چشمانم به تو بگویند “دوستت دارم

اما نگاهم در غبار گم می‌شود

و هرگز به تو نمی‌رسد...

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:32 توسط hamed-zahra| |

هوا سردست ...

من از عشق لبریزم

چنان گرمم ...

چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....

که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست!

هوا سردست اما من ...

به شور و شوق دلگرمم

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد

بیا... من دسته های نرگس دی ماه را

در راه می چینم !!

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:30 توسط hamed-zahra| |

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم...اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلمها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم اخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟ 

به روی خودم نیاوردم فقط با تنفر به نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم روز بعد یکی از همکاسی ها منو مسخره کرد و گفت:هووو...مامان تو فقط یک چشم داره. 

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا میکرد و منو...

کاش مادرم یه جور گم و گور میشد...

روز بعدش گفتم اگه میخوای منو خوشحال کنی چرا نمی میری؟

اون هیچی جواب نداد...

یک لحظه راجع به حرفی که زدم فکر نکردم چون خیلی عصبانی بودم احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و برای ادامه ی تحصیل به سنگاپور برم همان جا ازدواج کردم واسه خودم خونه خریدم زن و بچه و زندگی...

از زندگی بچه ها و اسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم:چطور جرات کردی بیای به خونه ی من و بچه ها رو بترسونی!؟ گم شو از اینجا! همین حالا.

اون به ارامی جواب داد:اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه ادرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار

دانش اموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم

بعد از مراسم رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

ای عزیز ترین پسر من .من همیشه به فکر تو بوده ام منو ببخش که به خونت به سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که تورو ببینم.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه داـم باعث خجالت تو شدم خیلی متا سفم

اخه میدونی...وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو به تو دادم به تو . برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه ی عشق و علاقه من به تو مادرت

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:57 توسط hamed-zahra| |

دوستت دارم اي تك چراغ زندگي من

دوستت دارم اي تك واژه زندگي من

دوستت دارم اي تك خوشي زندگي من

دوستت دارم اي تك كليد خوشبختي من

دوستت دارم اي تك یار زندگی من

دوستت دارم اي تك ستاره ي زندگي من

دوستت دارم اي تك نياز زندگي من

دوستت دارم اي تك اميد زندگي من

دوستت دارم اي تك آواي زندگي من

دوستت دارم اي تك معني دهنده ’ زندگي من

دوستت دارم اي تك روياي زندگي من
نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:55 توسط hamed-zahra| |

نوشیدن یک فنجان قهوه ی تلخ بمان

بمان و تحمل کن

من نگران بعد رفتنت نیستم

من نگران خاطرات شیرین لحظه های با تو بودنم

که همه را با رفتنت تلخ میکنی

پس بمانو با نوشیدن یک فنجان قهوه کام خود را برای مدتی هرچند کوتاه تلخ کن

و بدان مدتها کام

 که نه زندگی من را تلخ کردی

ومن تلافی جز تارف یک فنجان قهوه ی تلخ به تو نداشتم...

 

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:45 توسط hamed-zahra| |

 

Everywhere I go all the places that I’ve been
Every smile is a new horizon on a land I’ve never seen
There are people around the world – different faces different names
But there’s one true emotion that reminds me we’re the same…
Lets talk about love


بیایید از عشق بگوییم

هر کجا که می روم، هر جائیکه تا به حال بوده ام
هر لبخند افق تازهای به سرزمینی که تا کنون ندیده ام می باشد
مردمانی در سراسر دنیا هستند ، با چهره و نام های متفاوت
اما احساس حقیقی یاد آور این امر است که همگی برابریم
بیایید از عشق بگوییم

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:42 توسط hamed-zahra| |

من اگر نقاش بودم لاله رویی می کشیدم

در کفش خشکیده لب تنگ و سبویی می کشیدم

من اگر نقاش بودم با قلم موی فراست

 نکته ای باریکتر از تار مویی می کشیدم

آبروی رفته ای را چاره می کردم به نقشی

آب را در حال بر گشتن به جویی می کشیدم

من اگر نقاش بودم جای مروارید غلتان

اشک را در حال غلتیدن به رویی می کشیدم

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:40 توسط hamed-zahra| |

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

 

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:37 توسط hamed-zahra| |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:31 توسط hamed-zahra| |

همه مي پرسند « چرا شكسته دلت ؟ مثل آنكه تنهايي ؟ ... چقدر هم تنها !پاسخ يك دريا را در قطره نمي توان پيدا كرد ... و سخن هزاران سال را در لحظه نمي شود جستجو كرد .... حرفهاي ساده من چقدر در هزارتوي ذهن پيچيده مي شود ؟ مگر ساده تر از اين هم مي توان صحبت كرد ؟‌! من از قله نمي آيم ... دره هم جاي من نيست ... من شهسوار عشقم و عشق همراه باد هميشه فرار مي كند... جاده ترك برداشته است از استواري من ... من كوله بار خويش را بسته ام

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:50 توسط hamed-zahra| |

 

پروردگارا عمر من
رو به اتمام است اما گناهانم همانند کوهی بر روی شانه ام سنگینی می کند.
بار الهی مرا در این راه پر پیچ وخم زندگی یاری کن که سرگردان تر از این نشوم
پروردگارا جاده های زندگی ام را صاف و هموار گردان ودر های رحمتت را به رویم بگشای بارالهی من همچون چراغی بی نورو در حال خاموشی هستم و تو همچون سرچشمه ای از نور هستی .
جویبار خشک و بی ثمر مرا به اقیانوس وجودت سرازیرکن ، کویر بی اب و علف مرا به بهشت رحمتت
متصل کن .
پروردگارا دستان من سرشار از حس تهی بودن است ، باغ سرشار از عطوفت و مهربانیت را در دستانم قرار ده.
 

نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:9 توسط hamed-zahra| |

 

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو نفس میکشم ، بدون تو میمیرم.
برای تو مینویسم ، از عشقت و آن قلب مهربانت.
مینویسم که دوستت دارم برای همیشه و تا ابد.
تویی زیباترین زیبایی ها ، تویی مظهر خوبی ها ، این تویی همان لایق بهترینها.
تویی تنها بهانه نفس کشیدنم ، این تویی تنها ترانه زندگی ام.
 تویی یک عشق جاودانه ، خیلی دوستت دارم صادقانه.
بیا با هم زندگی را با عشق و محبت بسازیم و به عشق هم زنده بمانیم.
ای قشنگترین لحظه ، ای زیباترین کلام  خیلی دوستت دارم.
تویی پاکترین عشق روی زمین ، می پرستم تو را بعد از خدای آسمانها و زمین.
تا آخر دنیا به انتظارت مینشینم ، آخر این دنیا همان لحظه ایست که از عشق تو میمیرم.
به عشق تو زندگی میکنم ، برای تو نفس میکشم ،بدون تو میمیرم.
بیا در کنارم عزیزم ، عطر وجودت به من آرامش میدهد ، حضورت در کنارم  مرا به اوج عشق می رساند.
بیا در کنارم ، دستانت را به من بده ، بگذار با گرمی دستانت احساس خوشبختی کنم.
احساس کنم که برای منی .
تویی لایق بهترینها ، تویی که لایق قلب منی و حافظ احساس من.
با حضورت در قلبم زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت و فصل بهار زندگی ام با حضورت فرا رسید.
با حضورت کویر تشنه دلم بارانی شد ، بارانی از جنس عشق و محبت تو.
مثل همیشه با تو هستم ، بیشتر از همیشه عاشق تو هستم.
مثل همیشه برای منی ، بیشتر از همیشه قدرت را میدانم.
ای عشق همیشگی ام ، بدجور در قلب من غوغا کرده ای .
مثل همیشه ، بیشتر از گذشته ، برای همیشه ، میگویم که دوستت دارم همیشه.


نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 13:45 توسط hamed-zahra| |

 

می خواستم امروز از لمس دستانت بنویسم ،ولی نمی توانم.انگار دسته ای از گیسویت که نه تاری از موهایت که دلم را به زنجیر کشیده است دستم را گرفته تا از گرفتن دستانت ننویسم.خودنویسم هم روی کاغذ نمی لغزد. نمی دانم چه و چگونه بگویم.خود تار قلم به دست می گیرد و چه روان می نویسد: احساس من به تو عشق است،عشق،عشقی نه آنچنان که بخواهد با ابتذال یک هم آغوشی فروکش کند احساس مقدسی که مرا محکوم به پاک ماندن ابدی می کند. گفته بودم که تو برای منِ تشنه، تابلویی با موضوع آب هستی و چه روشن چیداست که هیچ بوسه و در هم پیچیدنی و هیچ تماس مهربانانه ی دستی چاره کار نیست، خوردن تابلو را می ماند بجای آب، و شاید همین است که دوست دارم ساعتها بنشینم و در خلسه ی گنگ چشمانت گم شوم.معبود من ، دوست داشتن تو دوست داشتن آب است و من تشنه ی آبم،من عشق را یافته ام معشوق بهانه است. اشتباه نکن، ترسم از آتش نیست.چرا که خوب می دانم که لمس دستان یخ کرده ات چنان آتشی در دلم می اندازد که آتش را هم می سوزانم.بهشت را هم که خیلی پیش فدای غمزه ی پنهانت کرده ام.ترسم از رفتن توست. تو باید بمانی.بارها گفته ام که باید افسانه شوی.آخر تو آنقدر زیبایی که تا ابد هرکس نشانی از جمال معشوقش را در تو خواهد کرد و آنقدر خوبی که تمام معشوقهای نیامده را هم شرمنده کنی. و من خوب می دانم که با لمس کردنت می روی، ویس رفت ولی لیلی ماند، من می سوزم تو بمان. از موهایت نوشتم؛تو خوب می دانی که چقدر دوستشان دارم ،بارها از حسرت نوازششان گفته ام و این که می خواهم با شانه ای از جنس خود آرام آرام شانه ام را از زیر بار آشفتگی اش که هر بار آشفته ترم می کند رها کنم.اصلا مگر نگفتم که شاعری،شاعری که شعرش نتواند مرا به دزدانه نگاه کردن گیسوی پریشانت بخواند به چه کار می آید.ولی نه،آن روسری کوچک صورتیت را بر ندارد،نگذار چشمانم را از خجالت چشمان خدا از تو بدزم. مگر نه اینست که من وتو یک وجودیم و نه این که عشق آنقدر بزرگوارمان کرده است که حاضر نیستیم مثل دیگران در بستر معشوق بخوابیم.من و عشقم یک روحیم ما در هم می خوابیم. نمی دانم،شاید روزی از پیکرم بیرون شوی و بروی پیش دوستت تا باز از این چند قدم فاصله شکایت کنی،درست عین نسیمی که تمام اتاق را معطر کرده و به دنبال روزنی به بیرون است،برو من تو را به آزادی و عشق آینده ات بخشیدم ولی به پاس حسرت ابدیم از تو نسیم که هستی معطر بمان،تا ابد معطر بمان.
نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:6 توسط hamed-zahra| |

 

روزی روزگاری جزیره ای بوده است که حس های انسان:غم ـ شادی ـ غرور

و عشق  در آن زندگی می کردند. یک روز به اهالی جزیره خبر می رسه

 که قرار است جزیره بره زیر آب و همه اهالی شروع به ساختن قایق کردند

به جز عشق چون عشق عاشقه جزیره بود و نمیخواست جزیره را تنها بگذارد.

جزیره داشت دیگه زیر آب می رفت و عشق دیگه چاره ای نداشت و قایقی

هم نداشت که بره.عشق پیش غرور رفت و به اون گفت:غرور تو منو با

خودت ببر و غرور گفت نه تو بدنت خیس و کثیفه و قایقه خوشگله منو کثیف

می کنی عشق پیش غم رفت و به اون گفت:غم تو منو با خودت ببر غم

گفت:من افسردم و میخوام تنها باشم و تو رو با خودم نمیبرم عشق این

بار پیشه شادیرفت و به اون گفت:شادی تو منو با خودت ببر.جوابی نشنید

آخه شادی اینقدر غرق در شادی بود که حتی صدای عشقو نشنید......

عشق دیگه نا امید شد.عشق داشت می مرد که ناگهان یه پیرمرد اومد

و گفت بیا  عشق من تورو با خودم می برم و عشق بدون اینکه بپرسه که

تو کی هستی سوار شد .زمانیکه از قایق تو جزیره ی جدید پیاده شد دید

که پیرمرد رفت و او فراموش کرد که از پیرمرد تشکر کنه و اسمشو بپرسه.

عشق عالمی رو دید که در حال حل مسئله ای روی شن های ساحل بود

و از اون پرسید عالم تو به من بگو که اون پیرمرد کی بود؟او گفت زمان

عشق با تعجب گفت زمان؟؟؟؟....چرا زمان به من کمک کرد؟؟عالم گفت:

چون فقط زمان عظمت و بزرگی عشقو درک می کنه

پس هیچ گاه عشقمونو به غم ـ شادی ـ غرور نسپاریم و به

  زمان بسپاریم.....             


 
نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:56 توسط hamed-zahra| |

 آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام

                    خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام

آه اگر روزی نگاه تو

                                 مونس چشمان من باشد قلعه سنگین تنهایی

                                چهار دیوارش زهم می پاشدpegah jan khili doset daram

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:26 توسط hamed-zahra| |

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش


 

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:49 توسط hamed-zahra| |

/

گفت با من می ماند اما نگفت تا کی؟

 

گفت که دوستم دارد اما نگفت چقدر؟

 

گفت که خیلی براش عزیزم اما نگفت چرا؟

 

گفت که برای عشقم جان می دهد اما نگفت چگونه؟


گفت که برای همیشه عاشقم می ماند اما نگفته بود که معنای عشق چیست؟


او می گفت و من نیز تنها به چشمانش نگاه می کردم شاید

این سکوت بهترین راه بود.


می گفت که بعد از تو زندگی را نمی خواهم و هیچگاه فراموشت نخواهم کرد.


مدتی گذشت احساس کردم فراموش شده ام و دیگر در قلبش جایی ندارم.


چند قطره اشک چند روزی دلتنگی و گهگاهی دلی نا امید و خسته از زندگی


سهم من از این جدایی بود.


گفت من میروم زیرا عشقی در این زمانه نیست و این ها همه یک قصه و افسانه


است اما نگفت که روزی روزگاری گفته بود با من می ماند و مرا خیلی دوست دارد.


گفت من می روم چون بین من و تو فاصله است که ما را هر لحظه از هم دور


می کند اما نگفت که روزی به من گفته بود که برایش عزیزم و حتی برای عشقم


جان می دهد.

هر چه گفته بود تنها یک ادعا بود یا شاید حرفایی که از ته دل نبود.

 

و این بود رسم عشق لعنت به قلب ساده ام بی خیال سر نوشت این دل ساده ام


با عشق نمی سازد بس که عشق با احساس دروغیش او را به بازی گرفته


دیگر عشق را باور ندارد.


نمی گویم فراموشت می کنم کسی که سالها قلبم را به بازی گرفت و رفت

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:47 توسط hamed-zahra| |

 

 




به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."

 

به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."

 

به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."

 

به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:47 توسط hamed-zahra| |

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:47 توسط hamed-zahra| |


Power By: LoxBlog.Com