eshgholane

منم زیبا

 

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

 

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

 

ترا در بیکران دنیای تنهایان

 

رهایت من نخواهم کرد

 

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

 

تو غیر از من چه میجویی؟

 

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

 

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

 

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

 

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

 

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

 

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

 

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

 

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

 

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

 

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

 

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

 

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

 

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

 

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

 

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

 

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

 

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

 

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

 

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

 

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

 

قسم بر اسبهای خسته در میدان

 

تو را در بهترین اوقات آوردم

 

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

 

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

 

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

 

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

 

تمام گامهای مانده اش با من

 

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

 

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:18 توسط hamed-zahra| |

یادش بخیر بچه که بودم....هی...

چه روزگار خوبی بود.بهار و تابستان برایم فرقی نداشت.پاییزو زمستان را دوست داشتم.هر روز خدا برایم زیبا بود.

هر صبح که بیدار می شدم صبحانه خورده یا نخورده سراغ بازی می رفتم.هرچند که هم بازی نداشتم ،اما برای

خودم عالمی داشتم. و چه بازی هایی... خاله بازی،گرگم به هوا ،وگاهی اوقات فوتبال.همه را تنهایی بازی میکردم

چه کیفی میداد..همه دنیای کودکی من به یک سبد اسباب بازی و چندتا عروسک ختم می شد. من بودم یک

دنیا فکر و خیال کودکانه.با اینکه خواندن و نوشتن بلد نبودم اما عاشق کتاب قصه بودم،مادرم برایم چندتا کتاب قصه

خریده بود،هر روز مجبورش میکردم آنها را برایم بخواند.خیلی دوست داشتم هرچه زودتر خواندن یاد بگیرم ،برای

همین بی صبرانه منتظر مدرسه رفتن بودم تا بتوانم کتاب قصه هایم را بخوانم. اما چه غافل بودم از روزگار...

وقتی به مدرسه رفتم خیلی ذوق داشتم  روزهای اول هر روز سراغ کتاب قصه هایم میرفتم ،عکس های آن را نگاه

میکردم با خود میگفتم:به زودی شما را میخوانم. کمی بعد تر دیگر سراغ آنها نمیرفتم ولی به فکرشان بودم

اما زمانی که توانستم بخوانم...

کم کم فکره من پر از چیزهای دیگر ،کم کم روزها برایم فرق کرد،نگاه ها برایم عوض شد. به فکر هر چیز بودم به جز

قصه های کودکانه... اگرچه خواندن بلد بودم اما هیچ وقت آنها را نخواندم...

کمی بعدتر یهار و تابستان ،پاییز و زمستان برایم فرق کرد،تابستان را دوست داشتم چون مدرسه ها تعطیل بود

پاییز و زمستان را نه چون مدرسه ها باز بود

روزهایم را با درس و مدرسه و فکره امتحان میگذراندم ،شب ها را با دعوا و فکرو خیال...

هر روز برایم زشت و تکراری بودم،از مادر و پدرم فاصله گرفتم فکر میکردم با من مثل گذشته نیستند

احساس میکردم تنهایم.

حالا دیگر نه بهار را دوست دارم نه تابستان را ونه مدرسه را..... پاییز که میشود احساس قربت میکنم

زمستانها دلم میگیرد. مادر و پدرم از من دور شده اند

لحظه هایم پر از دل تنگی و دل واپسی است

نه عروسکی و نه بازی و نه هیچ چیزه دیگر زندگی را برایم زیبا نمیکند

هدفم  را گم کردم بی انگیزه روزگار میگذرانم

کاش هیج وقت بزرگ نمیشدم کاش زمان سالها پیش متوقف شده بود....

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:55 توسط hamed-zahra| |

وقتي ...... شدي

وقتي دلتنگ شدي به ياد بيار کسي رو که خيلي دوست داره.

 

 .وقتي نااميد شدي به ياد بيار کسي رو که تنها اميدش تويي.

 وقتي پر از سکوت شدي به ياد بيار کسي رو که به صدات محتاجه.

 وقتي دلت خواست از غصه بشکنه به ياد بيار کسي رو که توي دلت يه کلبه ساخته.

وقتي چشمات تهي از تصويرم شد به ياد بيار کسي رو که حتي توي عکسش بهت لبخند ميزنه.

وقتي به انگشتات نگاه کردي به ياد بيار کسي رو که دستاي ظريفش لاي انگشتات گم ميشد

نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:39 توسط hamed-zahra| |

مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد .

از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد , همسرش به او اعتنایی نکرد , حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ....

 آرام رفت و روی مبل نشست ....

 صدای زنگ تلفن به صدا درآمد , زن تلفن را برداشت , صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است ...

نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:37 توسط hamed-zahra| |


Power By: LoxBlog.Com